امیرحسام و مهمانداری
سلام صبح قشنگت بخیر عزیزم چند روزه که ما مهمون داریم و تو هم از خوشحالی سر از پا نمیشناسی .
مهمونامون مامان جون و دایی محمد و خاله سمانه هستند. تو به خاله سمانه میگی ما و جدیدا یکی در میون به من میگی مانی .اخ فدای زبون قشنگت بشم . 5شنبه بهم خبر دادن که یکی از همکارهای قبلیم فوت کرده من خیلی ناراحت شدم و بیشتر برای این ناراحت شدم که یه پسر 15 ساله داشت و باز مثل همیشه از خدا خاستم که لحظه های شیرین باتو بودنو از من نگیره و انقدر بهم مهلت بده که بتونم خودم تو رو بزرگ کنم . با وجود تو دل کندن از دنیا خیلی سخته . الان تو خوابی و من دارم صورت قشنگتو نگاه میکنم .عاشقتم . نمیتونم تصور کنم که من نباشم تو گریه کنی من نباشم تو منتظر یه اغوش باز و مهربون باشی و من نباشمو تو به دنبال شونه ای برای گریه کردن بگردی عزیزم من همیشه میخام کنارت بمونم
وقتی با بابایی ازدواج کردم فکر کردم هیچ احساسی قشنگتر از احساس با او بودن نیست وقتی تو اومدی فهمیدم که هست و اون لحظات زیبای با تو بودنه . انگشتای کوچیکتو دوست دارم وقتی صورتمو به سمت تو برمیگردونن چشمهای با محبتت رو دوست دارم وقتی به من خیره میشن و لبهای شیرینت وقتی اسممو صدا میکنن . من عاشق تمامی وجودت هستم خدیا هیچ وقت ازم نگیرش و اجازه بده کنارش باشم از فکر اینکه یه روز از هم جدا باشیم دیوونه میشم دوستت دارم و از خدا ممنونم به خاطر هدیه زیبایی که تو هستی .
عاشقتم
حالا کی بیدار میشی اشکهای مانی رو پاک کنی پسرم.