نمایشگاه سرگرمیهای کودک
سلام عزیز دلم دیروز ظهر بابابایی رفتیم نمایشگاه و در کل بد نبود اما خوبیش این بود که به تو خیلی خوش گذشت به زور از قطار اوردیمت پایین .توی راه ما عقب نشستیم که شما راحت باشی . سرتو گزاشتی روی پای مامان و خوابیدی
خلاصه اومدیم خونه و از ساعت 6 تا ساعت 9 روی شونه من خوابیدی که بیشتر از 10 بار بیدار شدی و گفتی من باید بلند شم و شمارو راه ببرم . اخ دیگه واقعا خسته شده بودم دعواتم کردم و تو انقدر معصومانه گریه کردی که دوباره بلند شدم راه رفتم ولی واقعا انگار تریلی از روم رد شده بود انقدر خستم کرده بودی . بعد هم بیدار شدی و یه ساعتی بد اخلاق بودی بعدش خوب شدی شب هم گفتی بغلت کنمو راه ببرمت که یه دفعه من یاد تدی افتادم و گفتم تدی رو بیارم پیشت بخوابه تو براش پیش پیش بگی که خدا رو شکر قبول کردی . دیشب هم گوش شیطون کر بیدار نشدی اصلا . الان هم خوابیدی . قربونت برم حالا عکسهاتو میزارم و زیرش توضیح میدم .