امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

نی نی اسمونی

سفر دو روزه بابلسر

سلام گل مامان ما جمعه و شنبه رفتیم شمال و به تو حسابی خوش گذشت مرتب به فول خودت توی زمین بازی بودی وقتی جلوم راه میری و شیرین زبونی میکنی مثل یه مادری که پسر جوونش جلوش راه میره بهت نگاه میکنم عزیز مامان . خیلی دلم میخاد از لحظه هات بهترین استفاده رو ببری .  و همش بازی کنی و شاد باشی . جدیدا خیلی تلویز یون نگاه میکنی یا پای کامپیوتر میشینی و برای خودت اهنگ یا کارتن مسواکیا و لنتیک میزاری همه فن حریفی ماشاله یه عالمه نیو فولدر توی درایوهای مختلف درست کردی که من هنوز همه رو نتونستم پاک کنم . ایکونهارو جابه جا میکنی یه بار دستگاه بخور رو از روی میز انداختی و منم هول شدم  داد زدم بعد تو با ناراختی گفتی مامانینی تو دیوونه ای البته زیر ل...
18 دی 1391

سفر مشهد

سلام عزیز دل مامانینی سفر مشهد به همه خوش گدشت اما بیشتر به تو و ارمیتا ارمیتا اسم نوه دختر عمه بابات هستش که تو خیلی باهاش جور شده بودی اونم 6 ماه از تو کوچکتره . از امام رضا خیلی تشکر کردم به خاطر مهربونی و لطفش نسبت به من . این اولین سفرت به مشهد بود امیدوارم بتونی بیشتر به این سفر دلچسب بری عزیزم راستی ببعی رو توی این سفر یه لحظه هم از خودت جدا نکردیا ههههه   خدایا دوست دارم امروز بیشتر از دیروز این لحظه بیشتر از لحظه قبل به خاطر مهربونیت مرسی  امیر حسام و امیر حسین بهترین هدیه های تو هستن به من که به خاطرشون تا اخر عمرم ممنونم و دیگه چیزی ازت نمیخام جز اینکه برام حقظشون کنی . دوست دارم ...
17 مهر 1391

سفر مشهد

سلام عزیزم انشاله اگه خدا هم یاری کنه فردا قصد داریم بریم مشهد پابوس امام رضا . و من از این بابت خیلی خوشحالم چون بیشتر از 3 ساله که نرفتیم و شما برای اولین باره که میخای بری . امیدوارم سفر خوبی باشه . دوستت دارم
9 مهر 1391

دوباره می نویسم عزیزم

سلام ببخشید یه مدت سرم شلوغ بود الکی وقت نمیکردم  بنویسم . اما قول میدم از فردا دوباره بنویسم .   میشه یه مطلب هم از خودم بنویسم بعضی وقتا که از ادما و از این دنیا دلم میگیره دوست دارم تنها باشم و یه راه طولانی باشه ولی باز دوست دارم اخر این راه طولانی تو وبابای مهربونت به انتظارم ایستاده باشید .
28 شهريور 1391

مسافرت شمال

22 تیر رفتیم بابلسر با مامان جون و خاله سمانه مامان جون لحظه اخر تصمیم گرفت باهامون بیاد که من خیلی خوشحال شدم عزیزم . مسافرت خوبی بود بابایی که من عاشقشم مثل همیشه با کارهاش به من ارامش میداد و خیلی به من کمک کرد و شما رو خیلی میبرد تو مجتمع میگردوند و پارک میرفتید با هم استخر رفتید قربونت برم ویه بار هم در یا رفتیم که شما و بابا جون با هم رفتیم تو اب و خیلی لذت بردی عسلکم رفته بودیم بازار مان جون میخواست یه کم البالو بخره بخوریم پرسید اقا البالو کیلو چنده شما دیگه ول کن نبودی چند رو ز همش میگفتی اقا قالبالو چنده بعدش هم از خنده ریسه میرفتی انگار جک میگفتی .قربونت بشم
29 تير 1391

شیرین زبونی تو

جدیدا خیلی احساس مالکیت داری نسبت به وسایلت و اطرافیانت مثلا به من میگی مانینیه من باباجیجیه من یعنی بابا جون جونیه من دیروز به خاله طاهره که تا دیروز بهش میگفتی مامانه پارسا گفتی خاله ی من هر کی یه نیم نگاهی به اسکوتر یا دوچرخه ت بندازه میگی نینی نه این دوچرخه ی منه یا اسکوتره منه دیروز هم به پارسا میگفتی این کلاهه داب اسبنجیه منه یعنی کلاهه باب اسفنجی  دورت بگردم کلمه های جدیدت دمپانی : دمپایی غاغان غون : مامان جون نمانه : سمانه بابیدا دیلی : واویلا لیلی ( ترانه شهرام ) مهنی : مهدی بیا با تشدید روی ی : بیا
29 تير 1391