امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

نی نی اسمونی

قندعسلم تنهایی رفته مهمونی

سلام الان ساعت 7.12و شما خوابی عزیزم . دیروز خاله سمیه از سرکارش اومد اینجا و تورو برد خونه شون تو هم بدون ناراحتی با من هم بای بای کردی و اسباب بازی ها و بادکنکتو برداشتی و رفتی . 3 ساعت اونجا بودی حسابی بهن خوش گذشته بود چون وقتی اومدم دنبالت خیلی سرحال بودی این اولین مهمونی ای بود که تنهایی رفتی .
24 شهريور 1390

امیرحسام و دوست کوچولو

سلام عزیزم امروز میخواستم ببرمت بیرون اما خب هوا خیلی گرم بود برای همین زنگ زدم به مامان مهدی که بیان خونه ما ودوتایی بازی کنین وقتی ساعت 2 داشتن میرفتن تو هم سریع کفشهاتو برداشتی و روی پله نشستی که من پات کنم و ما هم بریم به قول خودت در در . الهی فدای کارهای شیرینت بشم .الان هم ساعت 3.30عصره و تو تو خواب نازی .انقدر به کتاب خوندن علاقه داری که من باید هر روز برات بخونم و بابایی هم شبها برات کتاب میخونه قبل از خواب که دیگه حتما باید کتاب خوندن باشه .قربون دانشمندیت بشم گل مامانی
23 شهريور 1390

بازی با آبرنگ تو حموم

دیروز رفتیم حموم تا تو با آبرنگت بازی کنی همه حمومو رنگ کردی بعد هم شستمت البته با غرغر تو بعد هم که اوردمت بیرون همونطوری لخت یکم شیر خوردی و خوابت برد دلم نیومد لباس تنت کنم بیدار شی هوا هم خوب بود راحت 3 ساعت خوابیدی .
13 شهريور 1390

21 ماهگیت مبارک عزیزم

سلام پسرم دیروز 21 ماهت شد گلم . سه شنبه ظهر رفتیم یزد و جمعه برگشتیم چون هیچ بلیطی گیرمون نیومد مجبور شدیم با ماشین خودمون بریم خوش گذشت البته به تو بیشتر با اردک محدثه بازی میکردی و بهش میگفتی جُ جُ . خیلی دوسش داشتی . کلمه هایی که خیلی واضح این روزا میگی گوگو : جوجو جُ جُ : جوجو های بزرگ بابا مامان دردر آبه : آب دفت : رفت ما : خاله سمانه دا :دایی دادا :دایی مانی : مامان دش : چشم اینا:ایناهاش دوستت دارم بابایی بهت میگه آلوچه و کلوچه یعنی بعضی وقتا آلوچه و بعضی وقتا کلوچه . وقتی میخای من به یه کاری توجه نشون بدم با دستت صورتمو برمیگردونی سمت خودت و نشونم میدی . وقتی میخای از خونه یکی برگردیم و خسته شدی ...
13 شهريور 1390

مامانی خیلی ناراحته

سلام عزیزم من امروز خیلی ناراحتم چند روزه که ناراحتم یه مشکلی برای خاله جونت پیش اومده که همه مونو عذاب میده کاری هم از دستمون برنمیاد . براش دعا کن . اینو اینجا نوشتم تا از همه دوستامون که این مطلبو میخونن بخام برای خاله جونت دعا کنن شاید خدا به دلهای پاکشون نگاه کنه و نظر لطفی به ما بکنه نمیتونم زیاد بنویسم چون اشکهام نمیزارن حرفهای کیبورد رو درست ببینم . از همه خواهش میکنم برای خاله جونت دعا کنن که انقدر دختر مهربون و مظلومیه .نمیدونم چرا همیشه برای اون باید این اتفاقا بیفته خیلی ناراحتم عزیز دلم مامانی خیلی غصه داره
7 شهريور 1390

امیرحسام و مهمانداری

سلام صبح قشنگت بخیر عزیزم چند روزه که ما مهمون داریم و تو هم از خوشحالی سر از پا نمیشناسی . مهمونامون مامان جون و دایی محمد و خاله سمانه هستند. تو به خاله سمانه میگی ما و جدیدا یکی در میون به من میگی مانی .اخ فدای زبون قشنگت بشم . 5شنبه بهم خبر دادن که یکی از همکارهای قبلیم فوت کرده من خیلی ناراحت شدم و بیشتر برای این ناراحت شدم که یه پسر 15 ساله داشت و باز مثل همیشه از خدا  خاستم که لحظه های شیرین باتو بودنو از من نگیره و انقدر بهم مهلت بده که بتونم خودم تو رو بزرگ کنم . با وجود تو دل کندن از دنیا خیلی سخته . الان تو خوابی و من دارم صورت قشنگتو نگاه میکنم .عاشقتم . نمیتونم تصور کنم که من نباشم تو گریه کنی من نباشم تو منتظر یه اغوش با...
29 مرداد 1390

فوت ناگهانی جوجوهای امیر حسام

امروز چهارشنبه ساعت 8.55 سلام عزیزم نمیدونم امروز که از خواب بیدارشی چه عکس العملی داری . دوروز پیش یکی از جوجوها مرد و تو فرداش هی دنبالش گشتی بعد به من نگاه کردی گفتی رفت با ناراحتی و با اون یکی شروع کردی به بازی کردن اما امروز اگه بلند شی ببینی اون یکی هم به قول خودت رفته چی . اخی الهی بمیرم  خیلی غصه  میخوری منم خیلی غصه خوردم بابایی گفت اگه میخای دوباره براش بگیر اما من از مردن یه موجود زنده ناراحت میشم عزیزم برای همین به بابایی گفتم دلم نمیاد دیگه برم بگیرم .مامانی رو ببخش خیلی کم طاقته عوضش می بریمت باغ وحش تا مثل دفعه پیش بهشون غذا بدی . خوش میگذره .قربونت برم
19 مرداد 1390

امیر حسام و دوست جدیدش محمد مهدی

 امروز جمعه ست و ساعت 3.19 سلام چهارشنبه رفتی مخونه دوستت و به تو خیلی خوش گذشت محمد مهدی 1 سال از تو بزرگتره اما با هم خیلی خوب بازی میکنید .یه روز که برده بودمت خونه اسباب بازی باهاش دوست شدی و من هم با مامانش آشنا شدم و تو راه برگشت تو کوچه خودمون دیدیمشون و از اینکه دوست تو همسایه روبروییمونه خیلی خوشحال شدیم . و اونها برای چهارشنبه مارو دعوت کردن که بریم خونه شون دوربین که درست شد عکس محمد مهدی رو هم اینجا اضافه میکنم . دوست دارم عزیزم  
14 مرداد 1390

امیرحسام و جوجوها

پنجشنبه ساعت 9.39 سلام ببخشید که مامانی نمیتونه تند تند بیاد خاطراتتو بنویسه ماشاله تمام وقت منو پر میکنی دیگه. چند روز از ورود جوجوها به خونمون گذشته و تو صبحها که از خواب پا میشی اول باید به جوجو ها یه سری بزنی  بعد میای سراغ بازی و کارهای دیگه و هر روز هم اون بیچاره هارو حموم میکنی خودتم از خوشحالی جیغ میکشی . دوربینمون خراب شده لنزش گیر کرده بابایی امروز میبره نمایندگیش درست که شد از جوجوها عکس میگیرم میام برات میزارم .
13 مرداد 1390

جوجه اردک

 امروز یکشنبه و الان ساعت 7.20 سلام کلوچه سلام آلوچه اینا اسمهاییه که بابایی صدات میکنه امروز خیلی حرفها دارم که برات بنویسم .پنجشنبه خیلی حالم بهتر شد به خاطر حرفهای قشنگی که باباییت بهم زد . شب شاممون روبردیم پارک اونجا حسابی شیطونیکردی وقتی با بابا رفتین سرسره بازی دیدم بادوتا جوجه اردک خوشگل برگشتین و تو انقدر خوشحال بودی که نگو .جوجه رنگی میگن رنگش برای بچه ها خوب نیست همینطور خودش خیلی ضعیفه و مریضی داره . اردکها رو هم نمیارم تو خونه فقط وقتی میخای بازی کنی میبرمت پیششون تا بهشون غذا بدی .خیلی اینکارو دوست داری این روزها همش دوست داری کارهایی که بلدی رو نشونمون بدی تا ما برات دست بزنیم دست به سینه میشی . دستات رو میبری بالا پ پا...
9 مرداد 1390