امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

نی نی اسمونی

امیرحسام و نمایشگاه مادر و کودک

سلام عزیزم یادم رفت بنویسم برات که هفته پیش چهارشنبه که میشد 17شهریور با اراد ومامانش تو نمایشگاه قرار گذاشتیم و ما رفتیم نمایشگاه .چیز خاصی نداشت ولی تو واراد حسابی شیطونی کردین و مخصوصا بازی کردنتون با روروئک توی یه غرفه خیلی بامزه بود . فقط یه قسمتی رو تو غرفه مادر و کودک درست کرده بودن تا نی نی ها بازی کنن که تو واراد اونجا یکم بازی کردین بعدش رفتیم تو پارک و خلاصه خیلی به شما و من خوش گذشت عسلم .دوستت دارم امیرحسام ودوستش پشت نرده های نیمکت به نظرتون اینجا دعوا سر چیه ؟ اراد میخاد شرکاکائوی امیرحسامو از دستش بگیره امیرحسام هم در همون حین داره میخوره که یه وقت اراد نگیرتش سرش رو خم کرده وسط دعواداره شیرکاکائوشو میخوره .قربون شی...
24 شهريور 1390

تور یکروزه نمک آبرود

سلام عزیزم ما پنجشنبه رفتیم به یک تور یکروزه ساعت 2 حرکت بود ما 1.20 رسیدیم و تا بابایی ماشین رو بزاره تو پارکینگ و سوار اتوبوس بشیم همون 2 شد . حالا سر فرصت میام عکسهارو با توضیحاتش میگذارم .دوستتون دارم هم تو رو هم باباییتو عزیزم اینم عکسهایی که قول داده بودم بگذارم اینجا بابلسره ساعت 7عصر رسیدیم بابلسر و فرداش صبح زود به طرف نمک ابرود حرکت کردیم بقیه عکسها در ادامه مطلب ببینید خاله ها من چه باادب نشستم . خسته شده بودم از بس راه رفته بودم     امیرحسام عاشق سنگریزه   امیرحسام در حال کشف طبیعت   فرار کردن امیرحسام . بابایی بدو امیرحسام بدو   ببینید چقدر آقاست پسرم ...
24 شهريور 1390

بالاخره عکسهایی که نگذاشته بودمو گذاشتم

سلام یه سری عکس مربوط به سفر نمک آبرود و بقیه عکسها برای مطالب جدید رو گذاشتم چون دوربین رو بابایی گرفت از نمایندگیش و خدارو شکر با 50 تومن درست شد اینم دست گل شماست دیگه . دوربین رو حموم کرده بودی قربونت برم
24 شهريور 1390

قندعسلم تنهایی رفته مهمونی

سلام الان ساعت 7.12و شما خوابی عزیزم . دیروز خاله سمیه از سرکارش اومد اینجا و تورو برد خونه شون تو هم بدون ناراحتی با من هم بای بای کردی و اسباب بازی ها و بادکنکتو برداشتی و رفتی . 3 ساعت اونجا بودی حسابی بهن خوش گذشته بود چون وقتی اومدم دنبالت خیلی سرحال بودی این اولین مهمونی ای بود که تنهایی رفتی .
24 شهريور 1390

امیرحسام و دوست کوچولو

سلام عزیزم امروز میخواستم ببرمت بیرون اما خب هوا خیلی گرم بود برای همین زنگ زدم به مامان مهدی که بیان خونه ما ودوتایی بازی کنین وقتی ساعت 2 داشتن میرفتن تو هم سریع کفشهاتو برداشتی و روی پله نشستی که من پات کنم و ما هم بریم به قول خودت در در . الهی فدای کارهای شیرینت بشم .الان هم ساعت 3.30عصره و تو تو خواب نازی .انقدر به کتاب خوندن علاقه داری که من باید هر روز برات بخونم و بابایی هم شبها برات کتاب میخونه قبل از خواب که دیگه حتما باید کتاب خوندن باشه .قربون دانشمندیت بشم گل مامانی
23 شهريور 1390

بازی با آبرنگ تو حموم

دیروز رفتیم حموم تا تو با آبرنگت بازی کنی همه حمومو رنگ کردی بعد هم شستمت البته با غرغر تو بعد هم که اوردمت بیرون همونطوری لخت یکم شیر خوردی و خوابت برد دلم نیومد لباس تنت کنم بیدار شی هوا هم خوب بود راحت 3 ساعت خوابیدی .
13 شهريور 1390

21 ماهگیت مبارک عزیزم

سلام پسرم دیروز 21 ماهت شد گلم . سه شنبه ظهر رفتیم یزد و جمعه برگشتیم چون هیچ بلیطی گیرمون نیومد مجبور شدیم با ماشین خودمون بریم خوش گذشت البته به تو بیشتر با اردک محدثه بازی میکردی و بهش میگفتی جُ جُ . خیلی دوسش داشتی . کلمه هایی که خیلی واضح این روزا میگی گوگو : جوجو جُ جُ : جوجو های بزرگ بابا مامان دردر آبه : آب دفت : رفت ما : خاله سمانه دا :دایی دادا :دایی مانی : مامان دش : چشم اینا:ایناهاش دوستت دارم بابایی بهت میگه آلوچه و کلوچه یعنی بعضی وقتا آلوچه و بعضی وقتا کلوچه . وقتی میخای من به یه کاری توجه نشون بدم با دستت صورتمو برمیگردونی سمت خودت و نشونم میدی . وقتی میخای از خونه یکی برگردیم و خسته شدی ...
13 شهريور 1390

مامانی خیلی ناراحته

سلام عزیزم من امروز خیلی ناراحتم چند روزه که ناراحتم یه مشکلی برای خاله جونت پیش اومده که همه مونو عذاب میده کاری هم از دستمون برنمیاد . براش دعا کن . اینو اینجا نوشتم تا از همه دوستامون که این مطلبو میخونن بخام برای خاله جونت دعا کنن شاید خدا به دلهای پاکشون نگاه کنه و نظر لطفی به ما بکنه نمیتونم زیاد بنویسم چون اشکهام نمیزارن حرفهای کیبورد رو درست ببینم . از همه خواهش میکنم برای خاله جونت دعا کنن که انقدر دختر مهربون و مظلومیه .نمیدونم چرا همیشه برای اون باید این اتفاقا بیفته خیلی ناراحتم عزیز دلم مامانی خیلی غصه داره
7 شهريور 1390